به نام او که آرام دلهاست
یه مدتی یه کسی بهم اصرار می کرد وبلاگ بنویسم،درست بعد از راضی کردن ِ اون به ننوشتن،به فکر درست کردن این وبلاگ گروهی افتادم.اینش که چرا درست وقتی که دیگه کسی بابت این کار بهم اصرار نمی کرد شروع کردم؛ خودش داستانی داره ولی خوب یادمه که تو یکی از جواب هایی که واسه اش نوشتم به این نتیجه رسیدم و رسوندمش که:
«اگر روزی هم وبلاگ داشته باشم جز برای او نمی نویسم...»
و امروز که به وبلاگمون اومدم دیدم دو پست از پست های وبلاگ رو من نوشتم در حالی که از او و نام و یادش جز برای سر آغازی برای پستم استفاده ای نکرده ام...و من چقدر...
یگانه معبود و محبوب من
من در مقابل تو ، خود را چه بنامم؟چقدر زود به من فهماندی که لیاقت نوشتن برای تو را ندارم...و من چه زود ثابت کردم که انسانی نسیان زده بیش نیستم...!
و نمی دانم چرا حال که به یادم آورده ای هم نمی توانم عاشقانه با تو سخن بگویم...
دلم می ترسد و دستم می لرزد...اصلا به عشق خودم شک کرده ام!!!
سالهاست که تو یگانه سرنشین کشتی طوفان زده ی قلبم شده ای و به حرمت نام و یاد ِ تو هیچکس را اذن دخول نداده ام...ولی باز هم...!
ای تمام هستی ام
امروز دلم ترسید و دستم لرزید که مبادا سالهاست به خویشتن هم دروغ گفته ام و تو را...
نه هر چه دلم بترسد و هر چه دستم بلرزد باور نمی کنم که تو یگانه محبوب من نیستی...
نوشته شده توسط کاپیتان
|