فعلا که از دوستان هفت تایی بخاری بلند نمی شه...باز هم من با شعری از آقای علیرضا قزوه وبلاگ رو به روز می کنم.من که خیلی از این شعر لذت بردم.امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.
چشم هوشی باز شد آیینه حیران شدیم
یک سحر آیینه گم کردیم ، سرگردان شدیم
اشک در چشمان ما پُر شد پری ها پر زدند
شیشه از دست پری افتاد ، ما انسان شدیم
دل ز دنیا کندن آسان بود چون دل بستنش
بسته شد تا چشم دنیا، محو در مژگان شدیم
غیرت ما این نبود و قیمت ما این نبود
هر چه دنیا قدر پیدا کرد ما ارزان شدیم
شطح و طاماتی سر هم شد به سودای غزل
با خیال خویش وهم آلوده عرفان شدیم
غیرتی آموختیم و طاعتی اندوختیم
جرأتی گل کرد، در باغ ملک پرّان شدیم
هوهویی از هر که بشنیدیم، یاهویی زدیم
خانقاهی هر کجا دیدیم دست افشان شدیم
ای چراغ مطمئن، در ما طلوعی تازه باش
ما که عمری در شب زلف تو سرگردان شدیم
اردیبهشت1388-دهلی نو
نوشته شده توسط:کاپیتان